با بی تفاوتی به قطره های خونی که از دستم رو زمین می چکید نگاه کردم . اصلا سوزشی احساس نمی کنم !
پریسا لیوان شکسته رو از تو دستم بیرون کشید و لبش رو گاز گرفت و گفت :
با خشم به سمت مهران و پانته آ نگاه کردم ، دلم می خواد سر مهران رو از تنش جدا کنم . از عصبانیت دارم دیوونه میشم ! دستم رو از دست پریسا بیرون کشیدم و خواستم به سمت مهران برم که پریسا دوباره بازومو گرفت و گفت :
« کجا میری ؟! ... بیا بریم برات زخمتو تمیز کنم ! »
بازومو کشیدم و با عصبانیت گفتم :
پریسا بی توجه به عکس العمل من رو به روم ایستاد و گفت :
« نمی خواد ؟! ... مگه نمی بینی دستت چطوری داره خونریزی میکنه ؟! ... اصلا تو چرا انقدر عصبانی هستی ؟! »
زیر زیرکی نگاهی به پانته آ کردم و گفتم :
« من عصبانی نیستم ! ... فقط دارم خفه میشم ! می خوام برم بیرون ! »
پریسا دستی به گونه ام کشید و گفت :
« اول باید زخمتو تمیز کنم ! ... یا شایدم بهتره که بریم درمانگاه ، فکر کنم بخیه لازم داشته باشی ... »
چقدر سخته که تو اوج عصبانیت صداتو پایین نگه داری !!!
« نه ، بخیه لازم نیست ! ... زخمم عمیق نیست . »
« پس من میرم باند و این جور چیزا رو پیدا کنم تو هم برو تو اتاقم تا من بیام ! »
بدون این که منتظر جوابم بمونه با عجله ازم دور شد . کراواتم رو با دست سالمم شل کردم و مثل یه ببر زخمی به شکارم خیره شدم ... خیلی خوش می گذرونه ولی خوشی واقعی رو بهش نشون میدم ! مهران همون طور که می خندید به سمت میزی که تو ضلع غربی سالن بود به راه افتاد ... لیوان های شربت طعمه های خوبی واسه شکارم بودند . باید خیلی خصوصی مشکلمو باهاش حل کنم ! لبخندی عصبی روی لبم نشست ، به سمت مهران به راه افتادم ، مطمئنم که پانته آ اصلا متوجه من و مهران نیست . تمام حواسش به زنیه که داره باهاش صحبت می کنه ! نزدیکیای میز به مهران رسیدم ، هنوز همون لبخند شاد و مسخره رو لباش بود و این منو داغون می کرد ، اون لبخند باید الان رو لب من باشه نه مهران ! هنوز منو ندیده بود . بازوی مهران رو گرفتم و با تمام قدرت به دنبال خودم کشیدم .
صدای متعجب مهران رو شنیدم :
« اِ ؟؟؟ !... کیارش چی کار می کنی ؟! »
نگاهم به اتاق مطالعه افتاد . خلوت ترین جای خونه بود ، جای خوبی واسه تصفیه حساب بود !
بی توجه به تقلای مهران وارد اتاق مطالعه شدم و دنبال خودم کشیدمش ! سریع درو بستم و مهران رو محکم به دیوار کوبیدم . مهران هنوز تو شک بود اینو از چشمای گرد شده اش فهمیدم ! رو به روش واستادم و تو چشماش زل زدم و گفتم :
مهران با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
خنده ی عصبی بلندی کردم و گفتم :
« تو چی فکر می کنی ؟! به نظرت حالم خوبه ؟! ... ( نزدیک تر شدم و زیر گوشش آروم گفتم : ) نه ...... حالم اصلا خوب نیست ! ...... هیچ می دونی امشب چقدر با اعصاب یه دیوونه بازی کردی ؟!... این کار عاقلانه ای نبود ! »
مهران لبخند محوی زد و گفت :
« نه مثل این که واقعا زده به سرت ! »
دستم رو بالای شونه اش رو دیوار گذاشتم و گفتم :
« اگه یه باره دیگه نوک انگشتات به پانته آ بخوره می کشمت !........ به جون مادرم قسم می خورم که این کارو می کنم ! »
مهران چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد و گفت :
« جنابعالی کی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی ؟! ... »
« اون هنوز همسر منه ! ... هنوز مال منه ، اجازه نمیدم باهاش خوش باشی ! ... اینو تو کله ی پوکت فرو کن احمق ! »
« واقعا ؟! .... پانته آ که همچین چیزی رو قبول نداره ! ... اون حتی از اسم تو هم بدش میاد ... از هر چیزی که یه جورایی به تو مربوط میشه بدش میاد ! تو نمی تونی جلوی منو بگیری .... »
ته دلم خالی شد ..... اما ... دروغ میگه ! پانته آ خودش بهم گفته بود که عاشقمه ... آره ! اون دوسم داره !.... اما ...
دستم رو به حالت تهدید رو یقه ی صاف مهران کشیدم و گفتم :
« دور و برش نچرخ ، بد میبینی ! »
مهران از دیوار فاصله گرفت :
« کیارش تو یه احمقی ... اصلا دلیل این حرفاتو میدونی ؟!... دلیل واقعی عصبانیت رو میدونی ؟ ... معنی این حال خرابتو می فهمی ؟! ... »
انگشتم رو به حالت اخطار به سمت مهران گرفتم و گفتم :
« ... من هیچی حالیم نیست ... پا رو دم من نذار... چون اگه این کارو بکنی خودت ضرر میکنی ! .... افتاد ؟! »
نگاه مهران به دست خونیم خیره موند ... دستم هنوز خونریزی می کرد ! دستم رو مشت کردم و پایین آوردم . مهران رو پس زدم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم ... حالا احساس بهتری دارم ، انگار تمام وجودم خنک شده ! می تونم نفس بکشم ، نفس عمیقی کشیدم و به پانته آ نگاه کردم ، نگاه خسته اش تو جمعیت می گشت ... کاش میشد تو مردمک چشماش عکس خودمو ببینم ... سرم رو پایین انداختم و از پلکان بالا رفتم ، در اتاق پریسا رو باز کردم و وارد شدم . پریسا هنوز نیومده بود . نفسم رو با شدت بیرون دادم و به سمت تخت بزرگ پریسا به راه افتادم و روش نشستم . نا آرومم ، چقدر هوس یه سیگار کردم !!! مشغول بررسی دستم شدم . زخما عمیق بودند ، نگاهم به ساعت تو دستم افتاد که یه مقدار خونی شده بود ، سرم رو با افسوس تکون دادم . در اتاق باز شد و پریسا وارد اتاق شد ، تو دستش باند و بتادین و این جور چیزا بود ! به سرعت درو بست و بهم نزدیک شد . آستین کتم رو یه کم بالا تر کشیدم .... پریسا به آرومی کنارم نشست و با دستمال مشغول پاک کردن خون شد . نگاهش به ساعت افتاد ، سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت :
« چه ساعت قشنگی ! کِی خریدیش ؟! »
سرم رو به آرومی تکون دادم و ساعت رو از دستم باز کردم و گفت :
« نخریدمش ! یه کادوئه ! »
ساعت رو تو جیب کتم گذاشتم . پریسا به موهاش تابی داد و گفت :
آخه چرا انقدر سوال می کنی ؟! ...
نیم نگاهی به چشم های منتظرش کردم و گفتم :
برعکس تصورم اصلا عصبانی نشد ، یه کم بهم خیره موند و بعد چشماش برق عجیبی زد و دوباره مشغول کارش شد ! ... امکان نداره بتونم سر از کار زن ها دربیارم ! موجودات خیلی عجیبین ...
بالاخره مهمونی تموم شد و من تونستم که یه نفس راحت بکشم ! مهمونا کم کم مجلس رو ترک کردند و خونه خالی و خالی تر شد ... همه خسته بودند ، به محض رفتن آخرین مهمون پدر پانته آ با لبخند به سمت پانته آ رفت و گفت :
« دختر گلم ، تو این مدت کجا بودی ؟! ... دلم خیلی برات تنگ شده بود ! »
پانته آ که روی مبل ، کنار مهران لم داده بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت :
« جدا ؟! ... ( صداش رو بلندتر کرد و گفت :) بی بی می شنوی پسرت چی میگه ؟! ... میگه دلش برای من تنگ شده بوده ! »
بی بی که روی نزدیک ترین مبل به من نشسته بود با بی تفاوتی به پسرش نگاه کرد ، انگار که به یه غریبه نگاه میکرد ...
پانته آ آروم از روی مبل بلند شد و به آرومی دور پدرش چرخی زد و همون طور که سر تا پای پدرش رو ورانداز میکرد ، گفت :
« مایه تاسفه ، چون دل من اصلا برای تو تنگ نشده بود ! ... »
این واقعا پانته آ بود که همچین حرفی زد ؟! ... اون هیچ وقت اینطوری حرف نمیزد ! روی مبل جا به جا شدم و به پریسا که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم . صورتش آروم بود ولی مادر پریسا از عصبانیت قرمز شده بود !!! ....من نه عصبانیم نه آروم ! ... حال خودم رو نمی فهمم ...
پدر پانته آ سرش رو تکون داد و به سمت پانته آ برگشت و گفت :
« ببین ... می دونم که اصلا پدر خوبی برات نبودم ... ولی اینم می دونم که تو دختر خوبی برام هستی و می تونی بدی های منو ببخشی !... خواهش می کنم یه فرصت دیگه بهم بده بذار این دلخوری رو از دلت دربیارم ! می دونم که می تونم دوباره دلتو بدست بیارم فقط یه فرصت کوچولو بهم بده ! خواهش !!! .... دیگه نمی خوام ازت دور بمونم ! می خوام کنارم باشی ... » با التماس به پانته آ خیره شد !
پانته آ لباشو غنچه کرد و حالت صورتش رو طوری عوض کرد که انگار داره فکر میکنه ، بعد از چند لحظه شونه هاشو بالا انداخت و به سمت مهران چرخید و گفت :
« مهران هر چی فکر می کنم معنی کلمه پدر یادم نمیاد !!! تو معنیشو می دونی ؟! ... به نظرم کلمه اش خیلی آشناست فکر کنم قبلا یه جایی شنیدمش ! »
مهران لبخند کجی تحویل پانته آ داد و به من نگاه کرد ! تو نگاهش یه تاسف عمیق نشسته بود ! نگاهم رو به سرعت از رو مهران برداشتم ...
پانته آ با جدیت به سمت پدرش برگشت و گفت :
« دیگه اسم پدرو جلوی من نیار ! چون عقم میگیره ... تو برای من فقط یه پدر شناسنامه ای هستی نه چیزی بیشتر ... من دختر تو نیستم ! هیچوقت نبودم ... اینو خیلی دیر فهمیدم !!! »
تو نگاه بی روحش هیچ چیزی نبود ! ... با پریشونی پا رو پا انداختم !...
پدر پانته ا روی مبل نشست و دستی به پیشونیش کشید و آروم گفت :
« چطور می تونی این حرفو بزنی ؟! ... من تو رو خیلی دوست دارم ! از جونمم بیشتر... ای کاش می تونستی بفهمی ! »
پانته آ لبخندی عصبی زد و گفت :
« تا کی می خوای بهم دروغ بگی ؟! ... خسته نشدی ؟! یه کاری نکن که حالم ازت بهم بخوره ، به اندازه کافی غیر قابل تحمل هستی واسم ! ... تمومش کن ... خسته ام کردی ! »
مادر پریسا پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی زد و گفت :
« خوب شد نمردیم و نتیجه ی تربیت بی بی رو دیدیم !!! »
بی بی با خونسردی نگاهی سطحی به عروسش انداخت و گفت :
« چرا سعی نمی کنی اون دهن گشادتو ببندی ؟! ... من از نتیجه ی کارم خیلی راضیم ! حرفای اون در مقایسه با توهینی که بهش کردید هیچی نیست !!! ... »
رنگ صورت مادر پریسا کبود شد !!!!
پدر پانته آ صداش رو با عصبانیت بلند کرد و گفت :
« تمومش کنید ، می خوام تو آرامش با پانی حرف بزنم ! »
نگاه آشفته اش رو به پانته آ که با بی رحمی نگاهش میکرد دوخت و گفت :
«...خب ... اگه نمی خواستی منو ببخشی چرا امشب اومدی اینجا ؟! »
پانته آ نگاهی به بی بی انداخت و گفت :
« به خاطر بی بی اومدم ! اون بهم اصرار که بیام و حرفامو بزنم ... وگرنه من اصلا دلم نمی خواست هیچ کدوم از شما رو ببینم ! .... »
پدر پانته آ سرش رو پایین انداخت و چشماشو بست و گفت :
پانته آ با غم به پدرش خیره شد و گفت :
« من بی رحم نیستم !!! ...اما یاد گرفتم که با کسایی که ارزش خوبی من رو نمی دونند ، مثل خودشون رفتار کنم! درس خیلی سختی بود ولی یادش گرفتم ! ... »
پانته آ نفس لرزونش رو بیرون داد و با نگاه غبار گرفته اش به پریسا نگاه کرد . پریسا هم با آرامش تمام به پانته آ زل زد ، نمی تونم این آرامش رو درک کنم ...
پانته ا با قدم های کوتاهی به پریسا نزدیک شد و رو به روش واستاد و با ملایمت گفت :
« خیلی حرفا رو آماده کرده بودم که بهت بگم ولی الان حتی یه دونه اش رو هم یادم نمیاد ! .... می دونم که بخاطر من خیلی عذاب کشیدی ... می خوام بابت تمام اون عذاب ها ازت معذرت خواهی کنم ... اینو بدون که از الان به بعد هر کاری که از دستم برمیاد برای خوشبختیت انجام میدم !... »
نگاهی به من انداخت و گفت :
با تمام وجودم سعی کردم به خودم بقبولونم که منظورش اون چیزی که من فکر می کنم نیست ! ولی اصلا معنی این تلاش رو نفهمیدم !
پریسا با حالتی مات به پانته آ خیره شده بود ، هیچ احساسی تو صورتش مشخص نبود ! ... درست عین یه مجسمه !
پانته آ بدون این که نگاهی به من یا خاله اش بندازه از روی مبل پالتوش رو برداشت و پوشید و گفت :
چی ؟!..... با اون مرتیکه ی آشغال می خواد بره ؟!...
« بریم ! » نگاهی پرمعنا به من انداخت و از سالن بیرون رفت !
پانته آ به بی بی نگاه کرد و گفت :
« بی بی جلوی در منتظرتم ! »
بی بی از روی مبل بلند شد و گفت :
« زود آماده میشم و میام ! »
پانته آ سرش رو تکون داد و از سالن بیرون رفت ! نه ... نرو من باید باهات حرف بزنم ! به سرعت از جا بلند شدم ، پریسا با ناراحتی نگام کرد ! سالن رو با قدم های بلند و محکم پشت سر گذاشتم و وارد باغ شدم .
پانته آ آروم آروم در حالی که خودشو تو پالتوی پوستش جمع کرده بود از من دور میشد ! قلبم بیشتر از هر وقت دیگه ای فشرده شده بود ! دستم رو روی سینه ام گذاشتم و به سمت پانته آ دویدم ! صدای خش خش برگ های خشک زیر پام باعث شد تا پانته آ به سمتم برگرده ! رو به روش ایستادم و گفتم :
« پانته آ ... می خوام باهات حرف بزنم ! »
چشماشو با خستگی بست و گفت :
« راجع به چی می خوای حرف بزنی ؟! »
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم :
« راجع به ... راجع به وضعیتمون ، در مورد اون شب ... »
نگاه پانته آ سرد شد ، صدای سردترش رو شنیدم :
کدوم شب ؟! .... این حرف یعنی چی ؟! ... امکان نداره که متوجه منظورم نشده باشه ! داره منو بازی میده .
لبای خوش ترکیب پانته آ دوباره تکون خوردند :
« می خوام کارهای طلاق زودتر انجام بشه ! ... کلی کار دارم که بعد از طلاقم می خوام انجام بدم ! من با یه وکیل صحبت کردم ، فردا ، پس فردا باهات تماس میگیره ! ... هر کاری لازمه انجام بده تا زودتر این ماجرا تموم شه ! ... »
ماجرا ؟! ... اون به زندگیمون می گفت ماجرا !!!! چه مسخره !!! ... چقدر راحت از طلاق حرف میزنه ...
انگار داره در مورد آب و هوا صحبت میکنه ...
پانته آ روشو برگردوند و همون طور که به راهش ادامه میداد گفت :
پاهام خشک شدند و به زمین چسبیدند ... ولی نگاهم قدم های پانته آ رو دنبال می کرد .
نمی دونم چقدر گذشت ، اما زمانی به خودم اومدم که جلوی در خونه ، به در تکیه داده بودم و به آسمون خیره شده بودم ! آسمون هیچ چیز تازه ای نداره ، مثل همیشه سیاهه ! دیگه حتی ستاره ها هم خوابیده اند ! یه چیزی کنارم تکون خورد ، به سرعت بهش نگاه کردم . پریسا بود !!! کنارم اومد و به در تکیه داد ، نمی دونم امشب چرا انقدر طولانیه !!!
« یه چیزیو میدونی کیارش ؟! »
بدون این که بهش نگاه کنم گفتم :
« من از پانته آ متنفرم !!! ... هیچوقت نمی بخشمش ! »
نیم نگاهی به پریسا انداختم و گفتم :
« واسه چه کاری باید می بخشیدیش ؟! ... اصلا چرا ازش متنفری ؟! »
پریسا با صدایی که می لرزید گفت :
« تا امشب ازش متنفر نبودم ! اما یه جیزی فهمیدم که ... پانته آ دفعه ی قبل جسم تو رو مال خودش کرد اما الان ... الان ... تو عاشقش شدی ! نمی تونم به خاطر دزدیدن قلبت اونو ببخشم ! »
با صدای بلند خندیدم ! پریسا چقدر دیوونه است !!! چطور همچین چیز احمقانه ای به ذهنش رسیده ؟! نمی تونستم خودمو کنترل کنم شونه هام از شدت خنده می لرزید ! من ؟! ... پانته آ ؟! ...
به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و به پریسا که طلبکارانه نگام میکرد گفتم :
« واقعا که دیوونه ای پریسا ! »
پریسا با غم بهم خیره شد و گفت :
« ...... ای کاش حرف تو درست بود ! »